تولد
دیروز یار بی قرار و آشفته بود. دوتا از دوستاش(سجاد و سارا) دارن رابطه شونو می کُشَن. یار می خواد رابطه رو احیا کنه اما مثکه رابطه خیلی پیشتر از اینها مرده. بوی حلوا سوخته ش اما، تازه به مشام رسیده...
یار میگه رابطه ی ما معجزه ست. میگه منو اون خیلی خوشبختیم که انقدر خوشگل به هم رسیدیم.
یه موضوعی خیلی برام جالبه اونم اینکه توجه کردم در هر شرایطِ روحی و جسمی نامساعدی که باشم یار این قدرت رو داره که منو بخندونه و حالمو خوب کنه. یادمه یه بار وسطِ اشک منو خندوند! دیگه ایمان آوردم که درمونِ تمومِ ناخوشی هام تو دستِ خودشه.
هیچوقت نبوده و نشده که منو با حالِ ناآروم رها کنه و بره. همیشه تا جایی که توان داره واسه آروم کردنم تلاش میکنه. اینها همه مگه چیزی جز معجزه و عشقه؟؟؟؟
هر ثانیه و هر لحظه ی زندگیم کنارش مثلِ یه رویاست. آخه مگه میشه قلبِ یه آدم اینهمه وسیع و بینهایت باشه؟
من نوزده اسفندِ 95 متولد شدم...