هیچ نرفت و نرود از دلِ من صورتِ او...

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

(written on:28.5.96)

A week before our marriage I told him I’m not comfortable with my own body cause it’s not the way I want it, cause there are so many scars on it, cause for a long time I continued hating and ignoring it, cause I cried so many nights over those black stains on it, cause nothing is able to prevent their occurrence, cause I’m angry why it happened to me, cause life wasn’t the way I wanted, cause I am obliged to live every day of my life …

 He said lovemaking is not what they have shown and told us.

He said I will prove that it’s gonna be different with me…

He said I'm not gonna marry you for how your body looks…

He said I love your mind

He said I LOVE YOU…

And surprisingly on our first serious act of love (on 26.5.96 in his place), he really showed me how much he loves me and respects me…

I WORSHIP him in all aspects…

He undoubtedly is the MIRACLE of my life…




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۶
samberry

(تاریخِ نگارش : 26/5/96)

دیروز(25/5/96) یار برام نوشت:

همسرم

گاهی پیش میاد که خواسته یا ناخواسته موجبِ ناراحتیِ هم میشیم.

چیزی که خیلی مهمه اینه که نذاریم یه جزء روی کل رابطه تاثیر بذاره.

بیا هر موقع همچین حس هایی اومد و ابر ساخت توی آسمونِ دلمون برگردیم به روزهای خوب و روزهای پر حمایت و پر حسمون، و به خودمون یادآوری کنیم که ما همدیگرو دوست داریم اما امروز یکم حالمون خوب نبود.

همسر عزیزم، میزان محبت و علاقه ی تو رو با تمام وجودم حس می کنم  و لمس می کنم...

نگرانی های تو رو حس می کنم...

چیزی که من میخوام بهت بگم اینه که تو پررنگ ترین، تکرار نشدنی ترین و همیشگی ترین فردِ زندگی منی و حالِ من به حالِ تو گره خورده...

رفیقم، من با تمام وجودم گوش میشم برای شنیدنِ حرفها و درد دل های تو...

لطفا محبتِ بی پایانت در حرف زدنِ با من رو از من نگیر...

دیشب همسر اومد دنبالم رفتیم کنارِ بلوارِ چمران صندلی های پر از عشقی رو که برا دوتامون درست کرده رو گذاشتیم و نشستیم. چند دقیقه بعد دیدم آقا بایه سبدِ آبی محتویِ چایی هلی و مخلفات، منو سوپرایز کرد. الحق والانصاف تا به حال چایی با این کیفیت نخورده بودم...

توجه، توجه، توجه...

در هر ثانیه و هر لحظه چه باشه کنارم چه نباشه میدونم که بهم توجه داره و بیادمه...

یه آدم بدونِ توجه، بی شک پَرپَر میشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۱
samberry

هر وقت بی تاب میشم و دلم غم دار میشه یار با یه لبخندِ ملیح و دلنشین این شعر رو واسم میخونه:

نه تو می مانی،

نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۷
samberry
(تاریخ نگارش: 23.5.96)

یار: یه سوال بپرسم؟

من: بپرس عزیزِ جونم.

یار؟ من قبل از تو چطور زندگی می کردم؟

من: من قبل از تو زنده نبودم، به خدا قسم که نبودم...

 

یار میگه تنها چیزی که تو این دنیا می مونه محبته. میگه باقیِ چیزا ارزشی ندارن.

وقتی با یار هستم تنها چیزی که مهمه و ارزش وقت گذاشتن داره من و اونیم. وقتی پیشِ همیم دنیای من میشه خودم و خودش و رابطمون...

من میگم چه خوب میشه یکمی از زندگیِ بقیه بیرون بیایم و سر و روی رابطه هامونو صفا بدیم چون ممکنه از لا به لای همین غفلت ها یهو علفِ هرزِ فراموشی ریشه بِدَوونه...

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۲
samberry

ما یه قانون درست و به درد بخور داریم. این قانون رو یار برا رابطمون گذاشته. حالا چطوری کار می کنه؟ هر وقت هر کدوم از طرفینِ رابطه از طرفِ مقابل گله، گره یا هر مساله ای که منجر به سرد شدن رابطه میشه رو در ذهن داره وقت داره ظرفِ مدت 24 ساعت اون مساله رو به هر نحوی شده با همسرش در میون بذاره. یار میگه درسته من خیلی باهوشم اما واقعا از خوندنِ ذهنت ناتوانم:) پس بیا با هم حرف بزنیم.

 

هفته ای که گذشته برا من پر از درد و درس بود. واسم درس داشت چون پر از تجربه های جدیدِ یادگیری بود و درد داشت چون یادگیری درد داره. تو هفته ای که گذشت:

 1)یاد گرفتم که یه زن و شوهر هر چقدر هم که عاشقِ هم باشن و هر چقدرم که حواسشون به رابطه شون باشه بازم ممکنه خیلی ساده بیفتن تو دامِ سوء تفاهم. راه حل: به نظرم با صحبت کردنِ صریح و شفاف(رک و پوست کنده و به دور از ابهام) میشه از قسمت اعظمی سو برداشتها پیش گیری کرد.

2)یادگرفتم که ابهام تو یه رابطه ی عاطفی از نوع زن و شوهری میتونه از مواد اصلیِ تهیه کردنِ حلوای مرگِ رابطه باشه. خوبه که زن و شوهر تو کارِ هم فوضولی و دخالت نکنن، اما قایم موشک بازی و پنهون کاریِ الکی خیلی ممنوعه.

3)یاد گرفتم همونقدر که من نیاز دارم نازمو بخرن و لی لی به لالام بذارن همسرم هم نیاز به نوازش و محبت داره. اونم گاهی نیاز داره سرشو بذاره رو پامو غمگین باشه.

4)یاد گرفتم وقتی تحتِ تاثیر یه هیجانِ غلیظ (ناراحتی یا خوشحالیِ زیاد) هستم نباید راجع به همسرم و رابطه مون پیش داوری کنم یا تصمیمی برا زندگیمون بگیرم. بعد که اون هیجان فروکش میکنه من میمونم و شرمندگی از خودم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۶
samberry

از یار یاد گرفتم صبور باشم و دیرتر قضاوت کنم. یاد گرفتم کمی طولانی تر منتظر بمونم، کمی بهتر مشاهده کنم، کمی بیشتر گوش کنم و کمی دیرتر تصمیم بگیرم.

یار یادم داد اعجابی رو که میتونم با شکیبا بودن تجربه کنم هرگز با عجله نمیبینم.

یار یادم داده که وقتی عصبانی و دلگیرم صبر کنم و اقدام به هر کاری(صحبت کردن، تصمیم گرفتن، تنبیه کردن و...) رو به وقتِ آرامش موکول کنم.

یارم بهم یاد داد بعد از صبوری آرامش میاد و بعد از شتابزدگی، آشوب و بلوا...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۷
samberry

یار میگه مهمترین هدفش آرامشِ منه...

یار میگه "با من حرف بزن..."

این روزا رابطه مون داره کم کم رنگِ واقعیِ خودشو بهمون نشون میده...این روزا من دارم نقابای غیرِ ضروریمو میندازم...

میدونی چیه؟ من این روزا خیلی بی تابی می کنم...سریع آشفته و آشوب میشم...

حالِ این روزها واسم خوشایند نیست اما چیزی که اخیرا دارم تجربه می کنم اینه که در کنار یار من غمهامو هم دوست دارم و شیرین تجربه می کنم. نمی دونم چرا و چطور؟ اما من با غمهام خیلی راحت دارم کنار میام. شاید چون می دونم نیومدن که تا ابد بمونن و نیومدم که تا ابد بمونم. شاید چون می دونم غمهام تاریخِ انقضا دارن همونطور که من...

میدونی چیه؟ من قبل از یار نمی دونستم زندگی یعنی چی...فقط در حال گشتن بودم. زندگی قبل از یار واسه من جهنم بود...

من تمام بیست و شش سالِ قبل از یار رو فقط داشتم دنبالش می گشتم...تمام بیست و شش سالِ قبل از یار به جستجو گذشت... سالهای سختی رو گذروندم...

خیلی سخت...

اگر رنج باقی از زخمهای اون سالها نبود شاید این وصل اینقدر لذت بخش و دلنشین نمی شد برام...

هرگز نمی خوام به روزگار نبودنش برگردم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۵
samberry


دیشب ساعتِ هشت با یار رفتیم سینما فرهنگ فیلمِ "ساعتِ پنجِ عصر" رو دیدیم. قبل از رفتن به سینما یار بهم دوتا روسری به مناسب روزِ دختر هدیه داد.... مردی که واسه همسرش میره تو پاساژ انتظاری و دنبالِ هدیه می گرده، رو زمین نیست اگه هم اومد شما بذارینش رو سرتون که زمینی نشه...

یار میگه هیچ مردی یهویی دست رو زنش بلند نمی کنه، هیچ زنی یهو به مردشِ بی احترامی نمی کنه. طلاقِ یک زوج یهویی اتفاق نمی افته. باید مدتهای مدید آتیشِ اجاقِ یه رابطه خاکستر شده باشه که همه ی این چیزای یهویی اتفاق بیفته.

یار میگه باید هر روز حواسمون به رابطمون باشه. یار میگه مراقبت های روز به روز و تدریجی هست که از یه رابطه دوتایی افسانه میسازه.

بعد از همه ی این حرفا یهو منو تو آغوش میکشه، سرمو میذاره رو قلبش و درِ گوشی بهم میگه: "بیا قدرِ همو بدونیم..."

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۴
samberry

دیروز یار بی قرار و آشفته بود. دوتا از دوستاش(سجاد و سارا) دارن رابطه شونو می کُشَن. یار می خواد رابطه رو احیا کنه اما مثکه رابطه خیلی پیشتر از اینها مرده. بوی حلوا سوخته ش اما، تازه به مشام رسیده...

یار میگه رابطه ی ما معجزه ست. میگه منو اون خیلی خوشبختیم که انقدر خوشگل به هم رسیدیم.

 

یه موضوعی خیلی برام جالبه اونم اینکه توجه کردم در هر شرایطِ روحی و جسمی نامساعدی که باشم یار این قدرت رو داره که منو بخندونه و حالمو خوب کنه. یادمه یه بار وسطِ اشک منو خندوند! دیگه ایمان آوردم که درمونِ تمومِ ناخوشی هام تو دستِ خودشه.

هیچوقت نبوده  و نشده که منو با حالِ ناآروم رها کنه و بره. همیشه تا جایی که توان داره واسه آروم کردنم تلاش میکنه.  اینها همه مگه چیزی جز معجزه و عشقه؟؟؟؟

هر ثانیه و هر لحظه ی زندگیم کنارش مثلِ یه رویاست. آخه مگه میشه قلبِ یه آدم اینهمه وسیع و بینهایت باشه؟

من نوزده اسفندِ 95 متولد شدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۷
samberry

دیشب با یار رفتیم چمران قدم زنی.

از تمام برگهای مهربون ممنونم که محرمِ معاشقه و هم آغوشیِ سحرانگیزِ من و یار شدن...

 

سمفونی، سمفونی، و باز هم سمفونیِ سُکر آورِ لبانش بر لبها و گردنم...

لبانش عیسی وار، روح به جانم می دمند...

باوفا یارَم،

از همان روز که روحِ عریانم را نظاره گر شدی، کائنات محرمیت مان را هلهله وار در ملکوت جار کشیدند...

از همان روز بود که، وجب به وجبِ جان و تنم از آنِ تو بود...

 

آخر کدام زن ست که روحِ برهنه اش را محرم باشند و مرهم نشود؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۲
samberry