بیست و شش سال تنهایی...
یار میگه مهمترین هدفش آرامشِ منه...
یار میگه "با من حرف بزن..."
این روزا رابطه مون داره کم کم رنگِ واقعیِ خودشو بهمون نشون میده...این روزا من دارم نقابای غیرِ ضروریمو میندازم...
میدونی چیه؟ من این روزا خیلی بی تابی می کنم...سریع آشفته و آشوب میشم...
حالِ این روزها واسم خوشایند نیست اما چیزی که اخیرا دارم تجربه می کنم اینه که در کنار یار من غمهامو هم دوست دارم و شیرین تجربه می کنم. نمی دونم چرا و چطور؟ اما من با غمهام خیلی راحت دارم کنار میام. شاید چون می دونم نیومدن که تا ابد بمونن و نیومدم که تا ابد بمونم. شاید چون می دونم غمهام تاریخِ انقضا دارن همونطور که من...
میدونی چیه؟ من قبل از یار نمی دونستم زندگی یعنی چی...فقط در حال گشتن بودم. زندگی قبل از یار واسه من جهنم بود...
من تمام بیست و شش سالِ قبل از یار رو فقط داشتم دنبالش می
گشتم...تمام بیست و شش سالِ قبل از یار به جستجو گذشت... سالهای سختی رو
گذروندم...
خیلی سخت...
اگر رنج باقی از زخمهای اون سالها نبود شاید این وصل اینقدر لذت بخش و دلنشین نمی شد برام...
هرگز نمی خوام به روزگار نبودنش برگردم...